آموختم که خدا عشق است....
آموختم که خداعشق است وعشق تنهاخداست . آموختم که وقتی نااومید میشوم، خداباتمام عظمتش عاشقانه انتظارمی کشد تادوباره به رحمتش امیدوارشوم . اموختم اگرتاکنون به آنچه خواستم نرسیدم، خدابرایم بهترینش رادر نظرگرفته . اموختم که زندگی سخت است ولی من از اوسخت ترم
:: برچسبها:
خدا,
عشق,
امید,
عاشقانه,
انتظار,
امید,
,
نوشته شده توسط قلب يخي در
سه شنبه 5 شهريور 1392 و ساعت 13:23
گاهی که دلم....
خدایا …! گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیــرد ، نگاهم را به سوی تو و آسمـان می گیرم ، و آنـقـدر با تــو درد دل می کنـم ، تا کم کم چشـــــــــم هایم با ابـرهای بارانیت همراهی می کنند و قلبـــم سبک می شود آنــوقــت تو می آیی و تــــــمـــــــــام فضای دلـم را پر می کنی و مـــــن دیـــــــگــــر آرام می شــــــوم و احساس می کنم هیچ چیز نمی تواند مرا از پای دربیـاورد ! چون تو را در قلبــــــــــــــم دارم …
:: برچسبها:
خدا,
دل,
زمین,
زمان,
چشم,
ابر,
باران,
فضا,
قلب,
احساس,
نگاه,
نوشته شده توسط قلب يخي در
سه شنبه 5 شهريور 1392 و ساعت 13:9
اینو ببینید....
:: برچسبها:
عکس متحرک,
نوشته شده توسط قلب يخي در
دو شنبه 4 شهريور 1392 و ساعت 21:6
آتش جهنم سوزان تر است....
:: برچسبها:
خیابون,
چادر,
گوش,
آتش,
جهنم,
سوزان,
نوشته شده توسط قلب يخي در
دو شنبه 4 شهريور 1392 و ساعت 20:40
پیکان48....
یه روز یه دختر با حجاب می ره دانشگاه
یکی از دوستای بی حجابش می خواد مسخرش کنه
می گه تازه گی ها دیوانه ها خودشون رو جلد می کنند
همه می خندند دخترباحجاب در جوابش می گه
تا حالا دیدی ا رو پیکان 48 چادر بکشن؟
این بار هم می خندند اما این بار....
:: برچسبها:
دانشجگاه,
پیکان,
حجاب,
خنده,
نوشته شده توسط قلب يخي در
دو شنبه 4 شهريور 1392 و ساعت 20:35
زندگی....
زندگی همچون بادکنکی است ، در دستان کودکی که :
همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتن آن را
از بین می برد
:: برچسبها:
زندگی,
بادکنک,
کودک,
ترس,
لذت,
,
نوشته شده توسط قلب يخي در
یک شنبه 3 شهريور 1392 و ساعت 19:29
118....
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ 118 ﻓﻮﺕﮐﺮﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ ﮔﻔﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺷﻤﺎ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﯿﺐ ﺑﯿﺐ ﺑﯿﺐ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ ... ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺳﮑﺘﻪ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ، ﺳﺮﯾﻊ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺳﯿﻢ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﮐﺸﯿﺪﻡ ، ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻗﻔﻞ ﮐﺮﺩﻡ ! ﮐﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻢ ...
:: برچسبها:
بچه,
فوت,
خانم,
تلفن,
قفل,
کشور,
خارج,
نوشته شده توسط قلب يخي در
شنبه 2 شهريور 1392 و ساعت 20:43
بنی آدم....
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﻥ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ: ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﻱ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ... ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ ﻳﻚ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ ﭼﻮ ﻋﻀﻮﻱ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ .... ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﻥ! ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻴﺎﺩ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ ؟ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮﺳﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻲ ﺣﻔﻆ ﻛﻨﻲ؟! ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﻀﻪ، ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻪ. ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ ، ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻡ ﻭ ﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻣﻮ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ , ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ.... ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ؟ ﻫﻤﻴﻦ؟! ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻱ ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﻴﻜﺮﺩﻱ,ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﻴﺸﻪ! ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﻲ ﻏﻤﻲ ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﻲ!!
:: برچسبها:
آدم,
معلم,
برادر,
خواهر,
گوهر,
دانش آموز,
ساده,
شعر,
حفظ,
,
نوشته شده توسط قلب يخي در
شنبه 2 شهريور 1392 و ساعت 20:25
.:: Powered By
.:: Design By :
wWw.loxblog.Com ::.